نیک سرد شدن. (ناظم الاطباء). یخ بستن. بسته شدن آب و موج و مانند آن. (از آنندراج) : شود افسرده صاف دل ز سکون آب یخ می کند چو استاده ست. شفیع اثر (از آنندراج). ، سرد شدن. گرمی از دست دادن: نهار یخ کرد. غذا یخ کرد. (یادداشت مؤلف) ، در تداول عامه، چاییدن. از دست دادن حرارت طبیعی. نفوذ کردن سرما در اندامی: پاها و دستهایم یخ کرد، بی رونق شدن. - بازار کسی یخ کردن، سرد شدن بازار او. از رونق افتادن بازار وی. (یادداشت مؤلف)
نیک سرد شدن. (ناظم الاطباء). یخ بستن. بسته شدن آب و موج و مانند آن. (از آنندراج) : شود افسرده صاف دل ز سکون آب یخ می کند چو استاده ست. شفیع اثر (از آنندراج). ، سرد شدن. گرمی از دست دادن: نهار یخ کرد. غذا یخ کرد. (یادداشت مؤلف) ، در تداول عامه، چاییدن. از دست دادن حرارت طبیعی. نفوذ کردن سرما در اندامی: پاها و دستهایم یخ کرد، بی رونق شدن. - بازار کسی یخ کردن، سرد شدن بازار او. از رونق افتادن بازار وی. (یادداشت مؤلف)
پیوستن. (برهان) ، جمع کردن ودر سلک کشیدن. (برهان). مؤلف برهان ذیل ’پیکند’ آرد: ماضی پیکندن بمعنی پیوستن است و در سلک در آوردن یعنی پیوست و در سلک درآورد و جمع نمود: هر آنچه داود آنرا به سالها پیوست هر آنچه قارون آنرا به عمرها پی کند. رودکی. ، گود کردن جای دیوار یا دور بنائی که خواهند ساختن تادر آن گود پی افکنند. دور فرو بردن جای دیوار و بنلادتا لاد بر آن استوار کنند
پیوستن. (برهان) ، جمع کردن ودر سلک کشیدن. (برهان). مؤلف برهان ذیل ’پیکند’ آرد: ماضی پیکندن بمعنی پیوستن است و در سلک در آوردن یعنی پیوست و در سلک درآورد و جمع نمود: هر آنچه داود آنرا به سالها پیوست هر آنچه قارون آنرا به عمرها پی کند. رودکی. ، گود کردن جای دیوار یا دور بنائی که خواهند ساختن تادر آن گود پی افکنند. دور فرو بردن جای دیوار و بنلادتا لاد بر آن استوار کنند
بیوگندن. اوکندن. افکندن. بیفکندن. (یادداشت مؤلف) : چون بچۀ کبوتر منقار سخت کرد هموار کرد موی و بیوکند موی زرد. ابوشکور. رجوع به اوکندن و مترادفات کلمه شود
بیوگندن. اوکندن. افکندن. بیفکندن. (یادداشت مؤلف) : چون بچۀ کبوتر منقار سخت کرد هموار کرد موی و بیوکند موی زرد. ابوشکور. رجوع به اوکندن و مترادفات کلمه شود
بفکندن. افکندن: بیفکندن چیزی را، الغاء کردن. باطل کردن. ساقط کردن. حذف کردن. ستردن. برداشتن.محو کردن. ترک گفتن. نسخ کردن. بریدن و جدا کردن. (یادداشت مؤلف). الغاء. اسقاط. توجیب. جعب. مساقطه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تکویر. (ترجمان القرآن). ترخیم. (دهار) : و آن سال [سال مرگ هارون] از خراسان خراج بیفکند [مأمون] . (ترجمه طبری بلعمی). و تو آهنگ آسمان کردی که با خدای عز و جل حرب کنی و پیغمبر خدای را به آتش اندر انداختی و او را از خان و مان خویش بیفکندی. (ترجمه طبری بلعمی). رافع علامتها سپید کرد و سیاه بیفکند و خطبه کرد. (تاریخ سیستان). خطبۀ عمر از همه منبرها بیفکندند. (تاریخ سیستان). موفق [باﷲ عباسی] فرمان داد نامهای عمرو [لیث] محو کردند به بغداد... و خبر به عمرو رسید که نام او از اعلام بیفکندند. او نیز نام موفق را از خطبه بیفکند. (تاریخ سیستان). و روز آدینه خطبه بنام نصر بن احمد خواندند و نام یعقوب لیث از خطبه بیفکندند. (تاریخ بخارا). رجوع به افکندن شود، گستردن چنانکه سفرۀ طعام یا نطع عرصۀ شطرنج و نرد یا بساط و فرش و گستردنیهای دیگر را. (یادداشت مؤلف) : پس هشت ماه راه، طعام بیفکندند [پریان] و تخت وی را [سلیمان را] بر روی دریا بداشتند. (قصص الانبیاء ص 162). رجوع به افکندن شود، انداختن. بزمین نهادن: هم امروز از پشت بارت بیفکن میفکن بفردا مر این داوری را. ناصرخسرو. ، موکول کردن: میفکن به فردا مر این داوری را. ناصرخسرو. ، دور انداختن. ترک گفتن. (یادداشت مؤلف) : بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی بیاکنی به پلیدی ماهیان تو گژار. بهرامی. ، منعقد ساختن. (یادداشت مؤلف). برقرار کردن:... بحصار اندر شد و ایشان را [پیروان مسیلمه را] گفت حیلت کردم تا صلح بیفکندم. (ترجمه طبری بلعمی)
بفکندن. افکندن: بیفکندن چیزی را، الغاء کردن. باطل کردن. ساقط کردن. حذف کردن. ستردن. برداشتن.محو کردن. ترک گفتن. نسخ کردن. بریدن و جدا کردن. (یادداشت مؤلف). الغاء. اسقاط. توجیب. جعب. مساقطه. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تکویر. (ترجمان القرآن). ترخیم. (دهار) : و آن سال [سال مرگ هارون] از خراسان خراج بیفکند [مأمون] . (ترجمه طبری بلعمی). و تو آهنگ آسمان کردی که با خدای عز و جل حرب کنی و پیغمبر خدای را به آتش اندر انداختی و او را از خان و مان خویش بیفکندی. (ترجمه طبری بلعمی). رافع علامتها سپید کرد و سیاه بیفکند و خطبه کرد. (تاریخ سیستان). خطبۀ عمر از همه منبرها بیفکندند. (تاریخ سیستان). موفق [باﷲ عباسی] فرمان داد نامهای عمرو [لیث] محو کردند به بغداد... و خبر به عمرو رسید که نام او از اعلام بیفکندند. او نیز نام موفق را از خطبه بیفکند. (تاریخ سیستان). و روز آدینه خطبه بنام نصر بن احمد خواندند و نام یعقوب لیث از خطبه بیفکندند. (تاریخ بخارا). رجوع به افکندن شود، گستردن چنانکه سفرۀ طعام یا نطع عرصۀ شطرنج و نرد یا بساط و فرش و گستردنیهای دیگر را. (یادداشت مؤلف) : پس هشت ماه راه، طعام بیفکندند [پریان] و تخت وی را [سلیمان را] بر روی دریا بداشتند. (قصص الانبیاء ص 162). رجوع به افکندن شود، انداختن. بزمین نهادن: هم امروز از پشت بارت بیفکن میفکن بفردا مر این داوری را. ناصرخسرو. ، موکول کردن: میفکن به فردا مر این داوری را. ناصرخسرو. ، دور انداختن. ترک گفتن. (یادداشت مؤلف) : بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی بیاکنی به پلیدی ماهیان تو گژار. بهرامی. ، منعقد ساختن. (یادداشت مؤلف). برقرار کردن:... بحصار اندر شد و ایشان را [پیروان مسیلمه را] گفت حیلت کردم تا صلح بیفکندم. (ترجمه طبری بلعمی)
آکندن: خانه از روی تو تهی کردم دیده از خون دل بیاکندم. رودکی. وگر ببلخ زمانی شکار چال کند بیاکند همه وادیش را به بط و بچال. عماره. رجوع به آکندن و آگندن شود
آکندن: خانه از روی تو تهی کردم دیده از خون دل بیاکندم. رودکی. وگر ببلخ زمانی شکار چال کند بیاکند همه وادیش را به بط و بچال. عماره. رجوع به آکندن و آگندن شود
برآوردن تارهای موی صورت و برکندن آن، تشویش بیفایده کشیدن. (از ناظم الاطباء) (از امثال و حکم دهخدا) (از برهان). کنایه از رنج ومحنت بیفایده کشیدن است. (از آنندراج) : مادر به کره گفت برو بیهده مگوی تو کار خویش کن که همه ریش می کنند. سنایی. کند سفیدی مویت چو لاله بر سودا به ریش کندن از آن مولعی چوسودایی. ؟ (از آنندراج). ، افسوس خوردن. اندوه خوردن: از دست تو ریش کنده باشم صد بار اکنون بنشین تو نیز ریشی می کن. ظهوری (از آنندراج). به زیان داده ای جوانی را ریش کندن کنون ندارد سود. خان عالم (از آنندراج). ، شاید به معنی فکر بسیار کردن باشد چه در حالت فکر نیز گاهی چنین می کنند. (از آنندراج)
برآوردن تارهای موی صورت و برکندن آن، تشویش بیفایده کشیدن. (از ناظم الاطباء) (از امثال و حکم دهخدا) (از برهان). کنایه از رنج ومحنت بیفایده کشیدن است. (از آنندراج) : مادر به کره گفت برو بیهده مگوی تو کار خویش کن که همه ریش می کنند. سنایی. کند سفیدی مویت چو لاله بر سودا به ریش کندن از آن مولعی چوسودایی. ؟ (از آنندراج). ، افسوس خوردن. اندوه خوردن: از دست تو ریش کنده باشم صد بار اکنون بنشین تو نیز ریشی می کن. ظهوری (از آنندراج). به زیان داده ای جوانی را ریش کندن کنون ندارد سود. خان عالم (از آنندراج). ، شاید به معنی فکر بسیار کردن باشد چه در حالت فکر نیز گاهی چنین می کنند. (از آنندراج)
بیم دادن. ترسانیدن. تهدید کردن. تخویف. اخافه. انذار. تهدید. ایعاد. ترس دادن. تحذیر. انذار کردن. هراسانیدن. هاسانیدن. (یادداشت مؤلف). وعید. نذیر. (منتهی الارب). ترس دادن. توعد. تهدید. ایعاد. (از تاج المصادر) : التناذر، یکدیگر را بیم کردن. (المصادر زوزنی) : و کافران مکه را بیم کرد و گفت بر من وبر خداوند من بیرون میائید. (ترجمه تفسیر طبری). بدو گفت بشتاب و برکش سپاه نگه کن که لشکر کجا شد ز راه از ایشان نداند کسی راه ما مگر بیمشان کرد بدخواه ما. فردوسی. اگر رام و خوش پشت نباشد بتازیانه بیم میکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98). مکن چندان بنومیدی مرا بیم نه هر کو زر بیابد بفکند سیم. اسدی. شعیب ایشانرا بیم کرد و میگفت ایمان آورید. (قصص الانبیاء ص 94). ایشانرا بیم کرد از عذاب پیشین و گفت. (قصص الانبیاء ص 94). هر که او را زمانه بیم کند در پناه تو و امان تو باد. مسعودسعد. گهی بر نامرادی بیم کردن گهی مردانگی تعلیم کردن. نظامی. به خردی درش زجر و تعلیم کن به نیک و بدش وعده و بیم کن. سعدی. ، ترسیدن. خوف. هراسیدن. هاسیدن. (یادداشت مؤلف). - پراز بیم کردن، سخت ترساندن: ز سر تا بپایش به دو نیم کرد دل نره شیران پراز بیم کرد. فردوسی
بیم دادن. ترسانیدن. تهدید کردن. تخویف. اخافه. انذار. تهدید. ایعاد. ترس دادن. تحذیر. انذار کردن. هراسانیدن. هاسانیدن. (یادداشت مؤلف). وعید. نذیر. (منتهی الارب). ترس دادن. توعد. تهدید. ایعاد. (از تاج المصادر) : التناذر، یکدیگر را بیم کردن. (المصادر زوزنی) : و کافران مکه را بیم کرد و گفت بر من وبر خداوند من بیرون میائید. (ترجمه تفسیر طبری). بدو گفت بشتاب و برکش سپاه نگه کن که لشکر کجا شد ز راه از ایشان نداند کسی راه ما مگر بیمشان کرد بدخواه ما. فردوسی. اگر رام و خوش پشت نباشد بتازیانه بیم میکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98). مکن چندان بنومیدی مرا بیم نه هر کو زر بیابد بفکند سیم. اسدی. شعیب ایشانرا بیم کرد و میگفت ایمان آورید. (قصص الانبیاء ص 94). ایشانرا بیم کرد از عذاب پیشین و گفت. (قصص الانبیاء ص 94). هر که او را زمانه بیم کند در پناه تو و امان تو باد. مسعودسعد. گهی بر نامرادی بیم کردن گهی مردانگی تعلیم کردن. نظامی. به خردی درش زجر و تعلیم کن به نیک و بدش وعده و بیم کن. سعدی. ، ترسیدن. خوف. هراسیدن. هاسیدن. (یادداشت مؤلف). - پراز بیم کردن، سخت ترساندن: ز سر تا بپایش به دو نیم کرد دل نره شیران پراز بیم کرد. فردوسی
کنده شده از بیخ: ای ز تو در باغ فضل سرو هنر سرفراز وز تو شده بخل و جهل سرزده و بیخ کند. سوزنی. - بیخ کند کردن، استیصال. (یادداشت بخط مؤلف). از بن برانداختن
کنده شده از بیخ: ای ز تو در باغ فضل سرو هنر سرفراز وز تو شده بخل و جهل سرزده و بیخ کند. سوزنی. - بیخ کند کردن، استیصال. (یادداشت بخط مؤلف). از بن برانداختن
بسیارسرد شدن، دچارسرمای سخت گشتن، سخت متحیر و مبهوت ماندن، وارفتن دمغ شدن ناراحت شدن براثر بیمزگی شخص ثالث. یا یخ کردن کسی. گرفتن، کارااورونق یافتن، یا یخ کردن کسی نگرفتن، رونق نیافتن، مورد توجه قرارنگرفتن
بسیارسرد شدن، دچارسرمای سخت گشتن، سخت متحیر و مبهوت ماندن، وارفتن دمغ شدن ناراحت شدن براثر بیمزگی شخص ثالث. یا یخ کردن کسی. گرفتن، کارااورونق یافتن، یا یخ کردن کسی نگرفتن، رونق نیافتن، مورد توجه قرارنگرفتن